حوالی آفتاب | ||
اگر خورده نمی شد سیبی، کسی می فهمید حماقت چیست؟... اگر پاره نمی شد جامه ای، کسی می فهمید خائن کیست؟... اگر روزی آن خداهای کوچک شکسته نمی شد، کسی می فهمید آتش چقدر زیباست؟... اگر رود خشک می شد، اگر چوبی نبود، کسی می فهمید که دریا به کجا میرسد؟... حال که همه میدانند هرکس جفتی دارد... اکنون که همه خدایی دارند با وسعتی بی پایان... چرا گاهی احساس می کنیم تنهاییم؟... همه حماقت را فهمیدند، خائن را دیدند، پس چرا اینقدر خائن ها احمقند؟...اصلا چرا هستند؟... آتش زیباست! کسی طالب سوختن در آتش عشق هست؟... مگر نه اینکه محمد گفت: خدایی داریم بی همتا! چرا کسی قدمی برای دیدن یکتاترین مهربانان بر نمی دارد؟... مگر ما علی عادل را نداشتیم؟...چرا بیدادظلم گوش ها را کر می کند؟... مگر رضا ضامن نبود؟...چرا ما حتی چشم دیدن تصویر آینه را هم نداریم؟... مردم چه می کنند؟...می دانند اندیشه چیست؟...یا فقط مدعیان بی عملند؟... معنای زندگی را یافته اند یا در حال بازی اند؟... مهدی حاضر است...چرا همه اندر خم یک کوچه اند؟... چرا با عبرت بیگانه اند؟....چرا اینقدر ابلهانه؟....بازهم تجربه؟... الان دگر زمان خوردن سیب نیست....راستی چرا جامه دریدن دگر ننگ نیست؟... چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ [ سه شنبه 91/9/7 ] [ 10:44 عصر ] [ حوالی آفتاب ]
|
||
[ طـراحی : شـریعـتی ] |